کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

برای کیان عزیزم

نوروز 92

  پسر گلم امسال دومین عیدیه که تو پیش مایی و داریم عید دیدنی میکنیم. البته چون شما شیطونی و اجازه نمیدی چیزی روی میزها باشه و با همه چیز کار داری به فامیلهای دورتر گفتیم که امسال باهاشون دیدنی نمی کنیم. گناه دارند بخواند به خاطر ما دکوراسیون خونه هاشون را بهم بزنند. بعد از سال تحویل که شما تخت و بخت خوابیدی تا 6 عصر. بیدار که شدی با هم رفتیم خونه مامان جون عید دیدنی: بقیه عکسهات تو ادامه مطلبه   کیان در حال دزدیدن سکه از تو سفره مامان جون کیان عصبانیه که چرا بهش گفتند دست نزن! من عاشق این عکسم! کیان داره از لای قرآن مامان جون عیدی بر میداره. دیگه هم عیدیشو به کسی نمیده، گذاشته زیر بغلش و گز می...
2 فروردين 1392

تحویل سال 1392

تحویل سال امسال ساعت 2:30 بعد از ظهر روز 30 اسفند بود. تو هم که از 8 صبح بیدار شدی و مشغول شیطونی و بازیگوشی. این سفره هفت سینمون که کلی با زحمت از دست تو چیدمش. اینم صورت شمعی شما! چطوریشا خودت حدس بزن   اینجا هم داری برامون بوس میفرستی بعد از تحویل سال هم یک کار خیلی عجیب کردی که تو این 19 ماه ندیده بودم. رفتی کنار تختت و گریه که می خوام بخوابم. گذاشتمت تو تختت و تو هم لالا! . تا ساعت 6 هم بیدار نشدی.  امیدوارم امسال تصمیم گرفته باشی یکم بیشتر بخوابی!  ...
1 فروردين 1392

یک چهارشنبه سوری دیگه!

امسال تحویل سال چهارشنبه بود و این یعنی اخرین سه شنبه سال دقیقا شب سال تحویل بود. با مامان جون و خاله و بابا مجید یک تور محلات ثبت نام کردیم و رفتیم. ساعت 2 بعد از ظهر راه افتادیم و شما تو راه تو بغل خاله مهدیس لا لا کردی: بعد از بیدار شدنت پا به پای بقیه وسط اتوبوس نینای کردی و کلی هم ذوق زده شده بودی. تو محلات اول رفتیم گلخونه ایران کاکتوس که بزرگترین گلخونه کاکتوس ایرانه. خیلی هم بزرگ و خوشگله. بعد از گلخونه رفتیم بیرون و اتیش بازی و فشفشه و تو هم که کلی ذوق:   البته چون هوا خیلی خیلی سرد بود و مامانی اصلا نمی خواست شما شب عید سرما بخوری خیلی زود برگشتیم داخل اتوبوس. برای شام رفتیم رستوران سنتی خاطره محل...
30 اسفند 1391

نرم نرمک میرسد اینک بهار...

کیان عزیزم امسال یعنی سال 1391، سال کبیسه بود و 366 روز. ولی اون یک روز اضافه تر هم دلیل نمیشه که ادمها روزهای آخر با کمبود وقت واجه نشند. همه دارند توی شهر تند تند کارها و خریدهاشون را انجام میدند و انگار همه چیز روی دور تند داره پخش میشه. روزهای آخر سال ما هم اینطوری گذشت.... مامانی از خرید لباس و وسایل دیگه تو روزهای اخر اصلا خوشش نمیاد برای همین همه چیز تا اول اسفند اماده بود و فقط مونده بود خرید گل و شیرینی و آرایشگاه....... روز 25 اسفند شما با بابا مجید رفتید آرایشگاه. همیشه میبردمت آرایشگاه کودک ولی ماه پیش که بابایی رفته بود پیش آرایشگاه خودش اون بهش گفته بود که الان 20 ساله بابا مشتریشه و با اینکه خیلی کارش خوبه و مشتریهای خا...
27 اسفند 1391

کیان و چهارشنبه سوری

کیان عزیزم امسال سال تحویل چهارشنبه بعد از ظهره  و این یعنی اخرین سه شنبه سال دقیقا شب قبل از سال تحویله. ما هم قراره با مامان جون و خاله اونشب بریم چهارشنبه سوری ولی چون مامان بزرگ و بابا بزرگ دلشون می خواست که تو نوه کوچولو بری تو حیاط خونشون و اتیش بازی کنی یک چهارشنبه سوری هم اینهفته خونه مامان بزرگ گرفتیم. اول که اتیش روشن کردیم خیلی تعجب کردی و با رعایت فاصله ایمنی نگاش میکردی ولی وقتی بابا مجید بغلت کرد و با هم از روی اتیش پریدید دیگه کوتاه نمی اومدی. برات مهم نبود کی کنارته به نزدیکترین ادم کنارت دستاتو بالا میبردی و میگفتی او، او...یعنی منو بغل کن از روی اتیش بپریم و او بگیم. کلی هیجان زده شده بودی. مامانی که جرات نکرد ...
23 اسفند 1391

روزهای اخر سال....

پسری داریم اخرین ماه سال را طی میکنیم. سال 91 داره تمام میشه و همه دارند خودشون را برای سال جدید و عید نوروز اماده میکنند. هنوز بوی عید نمیاد شاید دلیلش این باشه که یک جبهه هوای سرد اومد و بیشتر کشورمون را سفید پوش کرد. البته شما باز امسال هم برف ندیدی. خیلی عجیب شده. الان چند ساله که اصفهان برف نمیاد. وقتی مامان جون از برفهای یک متری اصفهان حرف میزنه بیشتر به نظر یک فیلم تخیلی میاد تا واقعیت. حیف خیلی دلم می خواست با تو پسری بریم برف بازی. همه دارند برای عید خونه هاشون را اماده میکنند منم با وجود تو پسر شیطون و کنجکاو (مودبانه نوشتم بعدا ناراحت نشی)ف دارم سعی خودم را میکنم. خیلی خیلی سخته ولی غیر ممکن نیست: هر وسیله ای از داخل کابین...
20 اسفند 1391

واکسن 18 ماهگی

پسری واکسن ١٨ ماهگیتو به جای ٧ اسفند ١٤ اسفند برات زدیم. نه اینکه فکر کنی مامانی فراموشکاره یا حواسش به شما نبوده ها! نه عزیزم از یک ماه پیش داشتم به واکسنت فکر میکردم. ولی مامانی هفته پیش مریض شده بود و میترسید که شما ازش بگیری و تو مریضی واکسن هم زده باشی. چند روز صبر کردیم تا من خوب بشم و خدا را شکر تو هم از مامانی نگرفتی و تونستیم واکسن بزنیم. اول قطره فلج اطفال و بعدش هم دو تا واکسن روی دو تا رون خوشگل شما. وقتی واکسن را وارد پاهات کردند گریه کردی ولی خیلی زود خودتو جمع و جور کردی و بعد از بیرون اومدن از مرکز بهداشت هم برای اینکه حواست پرت بشه و یکم هم فعالیت کنی پاهات قلمبه نشه رفتیم خرید. هر دفعه یادت می اومد دستتو میذاشتی روی پای چ...
14 اسفند 1391

کیان 18 ماهه شد...

پسرم یکسال و نیمگیت مبارک. عزیزم من همیشه فکر میکردم کلی طول میکشه تا نی نی ها 18 ماهه بشند ولی امروز فهمیدم که اصلا هم اینطوری نیست. چشم به هم بزنی 18 ماهه شدند و دیگه مثل یک ادم کوچولو اینطرف و اونطرف میرند...ادم را میخندونند...حرص میدند......شاد میکنند...میترسونند و یک عالمه خاطره های قشنگ درست میکنند. کیان تو 18 ماهگی وزن: 13:200و قد:86 سانت. این ماه خوشبختانه وزن اضافه کرده بودی البته یک کوچولو ولی بازم نسبت به 17 ماهگیت که نیم کیلو کم کرده بودی خوب بود. از چکاپ 17 ماهگیت دیگه ساعت خوابت را اوردیم جلو و ساعت 10 میریم برای لالا.البته غیر از وقتهایی که مهمونی باشیم. فکر میکردم اصلا قبول نمیکنی و بازم تا 12 بیدار میمونی ولی الان میبینم...
7 اسفند 1391

عکسهای 17 تا 18 ماهگی

دیگه میتونی بیشتر کشوها را بکشی بیرون....یکیشم کشوهای زیر تختته..درشون میاری و میری تو شون می خوابی...اینطوری: جغجغه های نوزادیت که اونموقع اصلا تحویل نمیگرفتی را پیدا کردی و خیلی توجهت را جلب کرند... فکر نکنی باهاشون بازی میکنیا! نه مامان دنبال یک راهی میگردی که دونه رنگیهای توشون را در بیاری: بابا مجید برات عکس ادامس خرسی چاپ کرده رو دستت: اینم کار جدیدمونه! تا مامانی صندلی برات نیاره تو دستشویی کوتاه نمیای دیگه یک عکس صاف و مرتب هم نداری. تا میام ازت عکس بگیرم دوربینو میگیری: اینم کشف جدیدته که صندلی عزیزت را بزاری رو میز و بری روش بشینی: بعدشم قطعا صندلی روی شیشه میز لیز میخوره و کیان و صندلی ب...
5 اسفند 1391

آخرین روزهای 18 ماهگی....

پسری داریم اخرین روزهای ١٨ ماهگیتو میگذرونیم....عید نوروز هم نزدیک شده و مامانی یک عالمه کار داره ولی چیزی که از همه بیشتر فکرشو مشغول کرده واکسن ١٨ ماهگی توئه که کلی مامان نگرانشه.. داریم با هم دیگه خونه تکونی هم میکنیم...اونم چه خونه تکونی! من وسایل تو کابینت را میچینم بیرون و تو کلی ذوق میکنی و باهاشون بازی میکنی و دیگه کی جرات میکنه چیزی را بزاره سر جاش! مبلها را جابجا میکنیم میری زیرشون و کلی بالا و پایین میری و اسپری دستت میگیری و کلی پیس پیس میکنی و دستمال میکشی! هنوزم عاشق سطل آشغال آشپزخونه ای.....یک مدتی طول کشید تا مامانی بفهمه که شما وسایل را میبری و میندازی تو سطل آشغال....وقتی فهمیدم که چند بار اسباب بازیهاتو تو سطل آشغال ...
5 اسفند 1391